«عرفان، نیاز مبرم انسان امروز است»

ship sea storm blue night کشتی دریا طوفان آبی شب

عرفان، نه امری فانتزی بلکه نیاز مبرم انسان امروز
نفس کلی بشریت با خودخواهی‌هایش در حال غرق کردن انسان است
بشر باید از این کشتی در حال غرق شدن پیاده شود
(بر گرفته از شبکه گنج حضور آقای پرویز شهبازی)

کشتی دریا طوفان شب ship storm sea night

انسان فعلی گمشده در فکر است، باید بیدار شود؛ زنده به حضور خداوند شود و به حقیقت و اصل خود برگردد. حالا چرا لازم است انسان از این خواب بیدار شود و راهش را پیدا کند؟ برای اینکه دیگر بشر کشش این وضعیت فعلی را ندارد. انسان باید از این فکرها آزاد شود و به اصل خود برگردد، نه اینکه فکر نکند بلکه خردمندانه و عاقلانه فکر کند.

اولین فایده بیداری برای خود فرد است؛ ما به گنج درون خودمان آگاه می‌شویم و آرامش و شادی طبیعی، آرامش خدایی پیدا می‌کنیم، از خوشی‌های بیرون بی‌نیاز می‌شویم و دست گدایی به طرف دیگران دراز نمی‌کنیم؛ لذا دیگر برای خود درد و رنج تولید نمی‌کنیم. انسانی که مرتب برای خودش درد درست می‌کند، با فکرها برای دیگران هم درد درست می‌کند. پس زنده شدن به حضور، فایده اجتماعی هم دارد؛ باعث می‌شود همه را همان‌گونه که هستند بپذیریم و دنبال علت‌ها در خود بگردیم نه در دیگران؛ البته پذیرفتن به معنای موافقت نیست، وقتی ما اول خود را می‌پذیریم و بعد دیگران را می‌پذیریم ما رشد می‌کنیم و گسترده می‌شویم.

بیدار شدن انسان از خوابِ فکر نیاز مبرم جامعه بشری امروز است. الان دیگر «حضور» چیز فانتزی و عرفانی نیست که عارفان به آن مشغول باشند و خوش باشند بلکه یک ضرورت است. الان بشریت در حال غرق شدن است. نفس انسان خطرناکترین موجودی است که تا به حال کره زمین به خود دیده است، نفس کلی بشریت با خودخواهی و تخریب‌هایش در حال غرق کردن انسان است و بشر باید از این کشتی در حال غرق شدن پیاده شود.

انسان امروزی نمی‌تواند یک جنگ جهانی دیگر را تحمل کند و هزینه‌اش را بپردازد لذا رسیدن به حضور خداوند، آگاه شدن به زندگی و حاکم شدن خرد و عقل واقعی در زندگی بشر بیش از همیشه لازم است. این همه سلاح کشتار جمعی، بشر را در سراشیبی سقوط قرار داده است و نفس آدمی دارد او را در خود غرق می‌کند. انسان برای بقای خودش نیاز دارد از خواب فکر بیدار شود، از غرق شدن در فکرهایش نجات پیدا کند و فکرهای ذهن را جدی نگیرد و این بیدار شدن با یک نفر و چند نفر اثر نمی‌کند، در همه جای دنیا، همه بشر باید از این خواب بیدار شوند.

 روح دنیا می‌خواهد بشر را بیدار کند و نگذارد نفس انسانی‌اش همه چیز را نابود کند.

زندگی گفت که در خواب تپیدم همه عمر              تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد

هرجا که یک نفر بیدار می‌شود، این نوع بشر و انسان است که بیدار می‌شود نه یک فرد. انسانیت،  هوشیاری و عقل می‌خواهند بیدار شوند. بیداری یک نفر روی دیگران تاثیر و سبب بیداری بقیه هم می‌شود، حضور و فضای گشاده‌ای که یک انسان بیدار شده به حضور ایجاد می‌کند، روی دیگران هم اثر می‌کند لذا این انسانیت است که دارد بیدار می‌شود نه یک انسان.

این بیداری انسان روی جهان، گیاه، حیوان… هم اثر می‌گذارد و یک دنیای جدید به‌وجود خواهد آورد؛ دنیایی جدید که دیگر انعکاس ترسِ درون نیست. وجود این همه سلاح‌های مرگبار ناشی از ترس انسان است، ترس مهمترین هیجانی است که ما را کنترل می‌کند.

اما بیدار شدن یک کار فردی و شخصی است. دیگران فقط می‌توانند زمینه را فراهم کنند اما همت و تلاش خود فرد است که می‌تواند او را بیدار کند، پس ما نباید انتظار داشته باشیم دیگری بیاید و ما را بیدار کند، دیگری زحمت بکشد تا ما بیدار شویم. تا خودمان نخواهیم و همت نکنیم کسی نمی‌تواند ما را بیدار کند.

انسانی که بیدارشده، در اتفاقات خوب و بد و در چالش‌ها دنبال منشا بیرونی نمی‌گردد بلکه در درون خویش به دنبال علت‌ها می‌گردد. او در این اتفاق چکاره است؟ چه تاثیری روی این اتفاق داشته است؟ او چه تغییری می‌تواند بکند تا جهان بیرون بهتر شود؟ لذا آدم‌ها باید از نقش خودشان در مناسبات و اتفاقات باخبر شوند و تلاش کنند از درون تغییر کنند تا اتفاقات بیرون مسیر درست را پیدا کند.

در تمام اتفاقات باید به خودمان برگردیم.

ذهن ما دایماً درحال فکر کردن است، یک لحظه از فکر کردن رها نیستیم، فکر کردن در ما به صورت اجبار و اعتیاد درآمده است. گاهی از دست فکرها ناراحت می‌شویم و دنبال این می‌گردیم ببینیم می‌شود ۵ دقیقه فکر نکرد، اما فکر به صورت اجباری و وسواس‌گونه مرتب در ذهن ما تولید می‌شود و نمی‌گذارد استراحت کنیم.

مکالمه یک‌نفره یا دونفره دایماً در ذهن ما وجود دارد، اعتیاد به فکر کردن مثل اعتیاد به مواد مخدر اولش درد است و آخرش هم درد. آنقدر مشغول فکر کردن هستیم که زندگی کردن را با فکر کردن اشتباه گرفته‌ایم.

ناخودآگاه فکر می‌کنیم اگر فکر نکنیم، می‌میریم و حس زنده ماندن را از فکر کردن می‌گیریم، فکر کردن انگار شده حیات ما، زندگی ما. اینگونه وسواسی و افراطی فکر کردن یعنی هم هویت شدن با فکر. ما قادر نیستیم فکر نکنیم نمی‌توانیم فکرمان را خاموش کنیم. زندگی کردن را با فکر کردن اشتباه گرفته‌ایم.

چکار کنیم در عین حالی که زندگی می‌کنیم و برای زندگی فکر می‌کنیم از جنس فکر نشویم و هویتمان را از فکر نگیریم؟

با این همه فکر یک سایه و یک شبح در خود ایجاد می‌کنیم که به آن «اگو» می‌گویند؛ «ذهنِ من‌دار»با  این فکرهای اجباری منِ ذهنی یا نفس برای خود درست می‌کنیم.

حالا این نفس دو تا خوراک دارد: یکی «فکرها» و یکی هم «من‌های ما» و اینجاست که این نفس فقط از خودش خوشش می‌آید، فقط خودش را می‌نوازد و براساس من ذهنی احساس هویت می‌کند و این آغاز محدودیت ماست، آغاز خواب ماست.

ما باید از اینجور فکر کردن یعنی «فکر من دار» خلاص شویم.

عُرفا انسان را به دریا تشبیه کرده‌اند که یک عمق ثابت دارد که «زندگی» است و یک موقعیت‌های زندگی که همان کف و موج‌ها هستند. سطح دریا گاهی موج‌های ریز دارد و گاهی موج‌های بزرگ و گاهی آرام است. سطح وجود ما هم همینطور است.

سطح ما همان فکرها و زندگی بیرونی ما هست که گاهی موج کوچک دارد گاهی طوفانی می‌شود. اما حتی حین طوفان، صد متر زیر دریا آرام است.

سطح دریا سمبل موقعیت‌های زندگی ماست که تغییر می‌کند، کم و زیاد می‌شود اما همه رفتنی هستند و موقت، آنچه ماندنی است عمق دریاست که همیشه آرام است.

موقعیت‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ما، مناسباتمان با همسر و فرزند و مردم همان موقعیت‌های زندگی یعنی سطح دریا و کف‌ها و موج‌ها هستند. آیا شایسته است که دریا با همین کف‌ها تعریف شود و از دریایی خود دست بردارد و فقط محدود به همین کف‌ها شود و آیا شایسته است که ما آرامش خدایی نهفته در اعماق وجودمان را فراموش و به همین موقعیت‌ها (کف‌ها) بسنده و مشغول باشیم؟

وضعیت‌های زندگی ما در «ذهن» هستند، در «زمان» هستند اما خود «زندگی» ماست که اصالت دارد. کسب‌وکار، ثروت، موقعیت‌ها و روابط همه «کف» هستند و با گذر زمان از بین می‌روند یعنی گذشته و آینده دارند و در معرض نابودی و نقصان‌اند؛ اما زندگی واقعی ما همیشه کامل است؛ در این لحظه و هر لحظه کامل و بدون نقص است و در هر لحظه درحال تپیدن است، نیاز به آینده ندارد که بهتر شود، با گذر زمان بی‌ارزش نمی‌شود.

زندگی ما همیشه تام و تمام و کامل است ولی باید ما آن را ببینیم و به آن آگاه باشیم و اسیر کف‌ها نشویم، سرگرم کف‌ها و موج‌ها نشویم. موج‌ها و کف‌ها همه درحال گذر و موقت هستند، هیچ موجی پایدار نیست. موقعیت‌های زندگی ما هم مثل همین کف‌ها هستند و موقت و غیرثابت. زندگی همیشه برای شما وجود دارد و چیز خاصی لازم نداریم که از زندگی بهره‌مند شویم، زندگی همیشه در دسترس ماست، عمق دریا همیشه ثابت است و کامل و در دسترس. زندگی این لحظه همیشه در دسترس ماست. چیزی که ناقص است، وضعیت‌های زندگی ماست، وضعیت‌های زندگی ما مثل کف و موج دایماً درحال تغییر هستند، ناقص و درحال گذر هستند اما اصل زندگی ما تام و تمام و هر لحظه در دسترس ماست.

مولانا:

چشم دریا دیگر است و کف دگر           کف بهل وز دیدهی دریا نگر

جوشش کف‌ها ز دریا روز و شب          کف همی بینی و دریا نی، عجب

ما چو کشتی‌ها به هم بر می‌زنیم          تیره چشمیم و در آب روشنیم

ای تو در کشتی تن رفته بخواب           آب را دیدی نگر در آب آب

آب را آبی است کو میراندش               روح را روحی است کو می‌خواندش

چشم کف با چشم دریا فرق می‌کند؛ آیا درست است ما با چشم کف ببینیم و از چشم دریا غافل باشیم؟

همه کف‌ها و موج‌ها از دریا بر می‌خیزند و همه موقعیت‌های زندگی ما هم از خود ما سرچشمه می‌گیرند. تو کف بودنت را می‌بینی اما دریا بودنت را نمی‌بینی؟ تو موقعیت‌های زندگی را می‌بینی اما خودت را نمی‌بینی؟ دریای خودت را، آرامش خودت را نمی‌بینی؟ چشمِ دریابین تو بسته شده، چشم کف را رها کن و با چشم دریا، با چشم خدایی وجودت ببین.

فکر ما تیری است از هو در هوا           در هوا کی پاید، آید تا خدا

یعنی افکار ما مثل تیری که به هوا پرتاب می‌شود ولی در هوا نمی‌ماند و به طرف پرتاب کننده  برمی‌گردد، به خود ما برمی‌گردد؛ یعنی ما هم دریا هستیم هم کف‌ها، هم  اصل زندگی، هم موقعیت‌های زندگی، باید در موقعیت‌های زندگی متوقف نشویم بلکه مثل آن تیر به اصل خودمان برگردیم. درحالیکه ما عملاً از دریای زندگی و از اصل خود بریده و به کف‌ها چسبیده‌ایم، باید برگردیم به اصل خود. وضعیت‌های زندگی ما در برون ما و ذهنی و موقت است اما اصل زندگی ما حقیقی است و هر لحظه و نقداً قابل استفاده است، کامل و بی‌عیب و نقص.

وضعیت‌های زندگی ما وابسته به گذشته و آینده هستند ولی اصل زندگی ما همیشه و هر لحظه وجود دارد و کامل است.

زندگی همیشه زنده است و مرگ نمی‌پذیرد درحالیکه وضعیت‌ها دایماً در حال تغییر هستند.

ذهن ما «من دار» فکر می‌کند و چیزهای گذرای زندگی را در خودش تجسم می‌کند و با آنها هم‌هویت می‌شود. درواقع از آنها هویت درست می‌کند و به جای زندگی می‌گذارد. بیشترین مشکل ما این است که ما با متعلقاتمان و با باورهایمان یکی شده و هم‌جنس شده‌ایم، با آنها هم‌هویت شده‌ایم و با این چیزهای گذران و غیرثابت می‌خواهیم احساس زنده بودن بکنیم.

وقتی احساس خوب را از چیزهای گذرا دریافت کنیم، مسلماً وقتی تغییر می‌کنند ما هم دچار ترس می‌شویم و ترس وجود ما را می‌گیرد درصورتی‌که تغییرات سطح دریا یک پدیده طبیعی است. پول ما همیشه زیاد نیست گاهی هم کم می‌شود و الزاماً زیادی آن خوب و کمی آن بد نیست.

سطح وجود ما همین شکلی است؛ یک روز کم و یک روز زیاد می‌شود. پس تشخیص بین زندگی و موقعیت‌های آن و فرق گذاشتن بین این دو اهمیت اساسی برای ما دارد. اگر در ذهن با وضعیت‌های زندگی هم‌هویت شده باشیم دایماً باید با ترس زندگی کنیم زیرا که وضعیت‌های زندگی که ما با آنها یکی شده‌ایم دایمی نیستند، هیچ وقت کامل نیستند و در نتیجه ما همیشه حس نقص و احساس کمبود داریم.

درحالیکه وجود ما به آنها ربطی ندارد، اگر به آنها بچسبیم و هست و بودمان را از آنها بدانیم، زمانی که می‌خواهند مسیر طبیعی خود را طی کنند و ازبین بروند دچار درد می‌شویم. همه رنج‌های ما به خاطر چسبیدن به وضعیت‌های ماهیتاً ناپایدار زندگی است.

ذهن بی‌وقفه کار می‌کند، فکر می‌کند و برنامه‌ریزی می‌کند زیرا دنبال شادی می‌گردد، شادی که در اثر جدا شدن از اصل خود و چسبیدن و هویت خواستن از چیزهای ذهنی و موقعیت‌های زندگی از دست داده، پس حرص می‌زند که برای موفقیت و خوشبختی به چیزها و موقعیت‌های زندگی بچسبد. ما فکر می‌کنیم اگر چیزی از موقعیت‌های زندگی را زیاد داشته باشیم خوشبخت می‌شویم.

البته حس کم داشتن و ناقص بودن را می‌توان مدتی با چیزهای بیرونی پوشاند ولی بعد متوجه می‌شویم که توخالی بوده است و هنوز حس کمبود در ما هست. چند روز، چند ماه خوشحالیم اما دوباره دنبال چیز دیگری می‌گردیم که خوشحالمان کند، رستگار و موفقمان کند و این سیکل مرتب ادامه می‌یابد. یک هفته، یک ماه خوشحالیم و دوباره احساس کمبود پیدا می‌کنیم و دنبال چیز دیگری که جایگزین زندگی حقیقی کنیم.

جوشش کف‌ها ز دریا روز و شب           کف ببینی و دریا نی، عجب

عجیب است که چطور کف‌ها را می‌بینیم ولی دریا را نمی‌بینیم

ما چو کشتی‌ها به هم بر می‌زنیم          تیره چشمیم و در آب روشنیم

دایماً ستیزه می‌کنیم، در ذهن یک چیز می‌سازیم و با چیز دیگری با او می‌جنگیم، مثل دو کشتی درحال جنگ، دو الگوی فکری در ذهن ما دائم درحال ستیزه است درحالیکه همه این چیزهای متضاد و متنوع در آب روشن هستند، در هوشیاری هستند، کف‌هایی هستند که باهم دارند می‌جنگند یعنی با چشم کف نگاه می‌کنیم نه با چشم روشن دریا.

ای تو در کشتی تن رفته بخواب           آب را دیدی نگر در آب آب

آب را آبی است کو میراندش              روح را روحی است کو می‌خواندش

ای که در الگوهای فکری به خواب رفته‌ای، تو آب را دیده‌ای، به آب آب، به دریا، به اصل، نگاه کن. دریاست که موج می‌دهد و همان هوشیاری اصلی است که به ذهن ما هوشیاری می‌دهد. با همین هوشیاری جزیی می‌توانیم پول دربیاوریم، برنامه‌ریزی کنیم، زندگی کنیم. این هوشیاری جزیی است و کل هوشیاری و کل حقیقت نیست. به همین علت نباید فکرهایمان را جدی بگیریم. این هوشیاری جزیی را که دیده‌ایم به هوشیاری اصلی فکر کنیم.

این زندگی ناقص که در خوابِ فکر تجربه می‌کنی، این ناقص است. بدون پذیرش و بدون رواداری است، به اصل آن توجه کن. روح ما یک روح محدود است، یک روح بزرگ هست که این روح کوچک را می‌خواند. اگر از فکرها بیرون بیاییم و از آنها خلاص شویم آن هوشیاری اصلی را متوجه می‌شویم. وقتی این هوشیاری را از فکرها بیرون بیاوریم متوجه یک «من» می‌شویم که ورای منِ دکتر، منِ تاجر، منِ کارگر است؛ منی که خودش از خودش آگاه است و با تمام وجود هوشیار است، هوش از خودش آگاه می‌شود، دریا از دریا بودنش آگاه می‌شود و از دید کف دیگر نمی‌بیند. حضور وقتی است که انسان از حقیقت خودش آگاه می‌شود، دریا دریا را می‌بیند و کف‌ها را هم می‌بیند و دیگر ستیزه نمی‌کند.


صدا را می‌شناسیم اما سکوت هم هست. با تولید صدا تازه متوجه سکوت می‌شویم. صدا از سکوت زاییده می‌شود و سکوت صدا را در آغوش می‌گیرد، هر صدایی کم‌کم مستهلک می‌شود و انگار در سکوت می‌رود و توسط سکوت بلعیده می‌شود. سکوت خیلی بزرگ است چون همه صداها را در خود جا می‌دهد، هر صدایی بلند می‌شود سکوت بیشتر گسترش می‌یابد.

سکوت پذیرش دارد و هر صدایی را در خود جا می‌دهد، هیچ وقت سکوت صدایی را هرچند هم زیبا نمی‌تواند نگهدارد و درنهایت صدا ازبین می‌رود و می‌میرد. مثل زندگی ما که همینطور است، هراتفاقی که می‌افتد همین لحظه می‌میرد اما ذهن ما به اتفاقات می‌چسبد و می‌خواهد آنها را نگه‌دارد. درحالیکه همه چیز می‌رود و فقط این لحظه می‌ماند، پس آنچه گذشته واقعاً دیگر وجود ندارد. زندگی ما در این لحظه دارد اتفاق می‌افتد و آنچه رفته، دیگر رفته است ولی ذهن می‌خواهد آنهایی را که دوست دارد نگه دارد، همانطور که سکوت نمی‌تواند صداهایی که اتفاق افتاده را حفظ کند، همه می‌روند، ماهم نمی‌توانیم چیزهای گذرا را نگه داریم، اگر اتفاق این لحظه را نپذیریم و نبخشیم مقدار زیادی درد ایجاد می‌کنیم. باید ببخشیم وگرنه درد با ما خواهد ماند. ما با پذیرش چیزها و اتفاقات، بزرگ و منبسط می‌شویم. پذیرش به معنای قبول چیزی نیست به معنای جادادن آن در دل است، در روح است که این سبب رشد و کمال و بزرگی آدمی می‌شود.

چیزی که باید توجه داشته باشیم حالت انبساط در ماست، همانطور که سکوت صدا را می‌پذیرد و گسترش می‌یابد، وقتی که ما چیز جدیدی را می‌پذیریم گسترش پیدا می‌کنیم، پذیرش چیزی سبب فشار نمی‌شود بلکه ما را منبسط می‌کند و بزرگتر می‌شویم.

همه موقعیت‌ها می‌آیند و می‌روند، اگر با آنها هم‌هویت نشده و از آنها دل بکنیم، به خود زندگی و به خود خدا وصل می‌شویم.

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم        که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

هر هدیه‌ای که به من می‌دهی آن را رها می‌کنم و خودت را می‌خواهم.

در جهان هستی صد میلیون کهکشان کشف شده است. هر کهکشان بیلیون‌ها ستاره و سیاره دارد که یکی از آنها کره زمین است که میلیون‌ها موجود روی آن زندگی می‌کنند، در این مقیاس می‌بینیم که انسان چقدر کوچک است پس کوچکی خود را ببیند، و به کف‌ها دلخوش نکند بلکه به آن هوشیاری کل نگاه کند و به اصل خود برگردد، چراکه آن روح بزرگ او را می‌خواند. در این دریای هستی انسان قطره‌ای است، وقتی قطره به دریا وصل شد دریا می‌شود، انسانی که به خدا وصل می‌شود، بزرگ می‌شود و کهکشان‌ها در او جا می‌شود.

قطره دریاست اگر با دریاست                  ورنه او قطره و دریا، دریاست

موج دریا کف ابی
5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

مطالب اخیر: