آیا انسان برای خوشبختی خود نیاز به ایمان دارد؟
چرا علم برای خوشبختی انسان کافی نیست؟
ایمان از لشکریان عقل
بیشک انسان برای سعادت و خوشبختی خود به دانش و دانایی نیاز دارد، اما آیا صِرف داشتن علم برای سعادت و خوشبختی کافی است؟
آیا همه آنهایی که اهل علم هستند، خوشبخت هستند و از زندگی سالم و سعادتمندی برخوردارند؟
مسلماً جواب «خیر» است. چه فاکتور دیگری باید باشد که دانش و آگاهیهای ما یک زندگی سالم و سعادتمند برای ما رقم بزند؟ آسیبها را از ما دور کند و سلامتی و نشاط و خوشبختی ما را تامین کند؟ «ایمان»
ایمان همان علمی است که به قلب وارد شده، همان باور و اعتقادی است که دل از آن مطمئن شده، به آن یقین پیدا کرده و قلب آدمی آن را تصدیق کرده است. اگر چنین حالتی پیدا شد ما به آن مطلب، به آن موضوع ایمان آوردهایم و این دانایی، این باور منشأ اثر شده و به حال انسان مفید و موثر خواهد بود وگرنه چیزی جز ذهنیات نیست که گاهی هم به ضرر انسان تمام خواهد شد.
این یقین و اطمینان قلب از درستی یا نادرستی یک مطلب، از خوبی و بدی آن را «ایمان» مینامند. ما به سوزندگی آتش هم علم داریم و هم ایمان داریم زیرا که سوزندگی آن را تجربه کردهایم و قلبمان از سوزندگی آن مطمئن شده است؛ لذا هرگز آگاهانه به آن نزدیک نمیشویم.
علم به پشتوانهی ایمان و اطمینان قلبی است که به عمل تبدیل میشود و اثرش در گفتار و رفتار آدمی هویدا میشود. یک عالِم بواسطه ایمان است که از علمش بهرهمند میشود. بدون ایمان، او عالم بیعمل و زنبور بیعسلی است که علمش برایش سودی ندارد.
به غیر از دانستن که کار ذهن و مغز است، قلب هم باید آن دانش و آن باور را تصدیق کند، به آن ایمان و اطمینان حاصل کند تا آن علم و آن اعتقاد منشأ اثر شود و در گفتار و رفتار آدمی نمود پیدا کند. همیشه یک جدال میان مغز و قلب آدمی، بین ذهن و دل او وجود دارد. ذهن میداند اما قلب مطمئن نیست، قلب مرکز و سلطان وجود آدمی است وقتی حقیقتی را تصدیق کند، انسان با تمام وجود آن را درک و قبول میکند و آثار آن در تمام حرکات و سکنات وی پیدا میشود. در حقیقت باید مغز و قلب هم نظر شده باشند، در مورد آن حقیقت به یگانگی رسیده باشند، ذهن و دل، عقلانیت و احساس همسو شده باشند تا آن علم و آگاهی به بار بنشیند و به حال آدمی مفید باشد. تا زمانی که علم و اعتقادات وارد قلب انسان نشوند و دل به آنها یقین پیدا نکند و با دل تایید و تصدیق نشوند، بین مغز و قلب یک دوئیت وجود دارد که مانع به ثمر نشستن آن باور شده و انسان را از فواید آن علم و آن باور و آن حقیقت محروم میکند.
محل علم و دانایی مغز هست، اما جایگاه ایمان، قلب است که مرکز بدن است. تا مرکز وجود آدمی، تا قلب انسان پر نشود از ایمان به چیزی، هرچه ذهن دلیل و مدرک بیاورد، استدلال کند، نتیجه نخواهد داد. علم از جنس دیدن و شنیدن است، اما ایمان از جنس چشیدن است، علم و اعتقاد از جنس دانستن، ایمان از جنس حس کردن است.
ایمان به پروردگار عالم از همین قسم است؛ تا وقتی باور به خداوند قلب ما را تسخیر نکرده باشد، صرفاً یک باور است بدون پشتوانه عملی؛ اما وقتی این باور به محبت قلبی تبدیل شد و خداوند قلب انسان را تسخیر کرد، منشأ اثر میشود، تبدیل به عمل میشود، اعتقاد به خداوند در گفتار و رفتار ما هویدا میشود و آنوقت است که انسان، خدایی شده و مظهر تجلی صفات خدا میشود. وگرنه ای بسا اعتقادات به حق و عبادات فراوان که منشأ رفتار درست و رفتار خدایی نمیشوند.
تا این محبت ایجاد نشود و این دوگانگیِ ذهن و دل به یگانگی تبدیل نشود، انسان برای آن اعتقاد، برای آن باور مایه نمیگذارد و «باور»، باور است و من هم منم، «علم» علم است و من هم منم، «خدا» خداست و من هم منم.
صِرف علم به وجود خداوند و اعتقادات درست سبب تحول و کسب فضایل در آدمی نمیشود. تا ایمان حاصل نشده، این علم و باور منشأ رشد و کمال و بروز فضایل انسانی در انسان نمیشود.
پیامبر اکرم(ص) میفرماید: «دین (ایمان) چیزی جز محبت نیست.» یعنی برای دیندار بودن باید قلب پر از محبت به خدا شود، اگر محبت به خداوند مرکز انسان را تسخیر کرد، آنوقت است که هر گفتار یا رفتاری که از این انسان صادر میشود همه خیر و زیبایی است. و از آنجا که همه عالم، مخلوقات خدا هستند چنین انسانی، همه انسانهای دیگر و همه مخلوقات خدا را دوست خواهد داشت و جز خیر و مهربانی برای دیگران حتی حیوان و گیاه از او سر نمیزند.
انسان فطرتاً به زیبایی، صداقت، حقیقت هم بینش دارد و هم گرایش دارد. او فطرتاً خداجو و یکتاپرست آفریده شده است. به خوبیها گرایش دارد و از دروغ و ظلم بدش میآید. تا وقتی که قلب با مظاهر مادی پر نشده و پاک است، حقایق را بهراحتی قبول و طبق آنها رفتار میکند؛ اما اگر وابستگی به دنیا و نفسانیات زیاد شد جایی برای معنا و حقایق متعالی باقی نمیماند. تا محبت دنیا و مظاهر آن در دل باشد و نفس مادیگرا حاکم باشد، محبت خداوند و معنویات نمیتواند قلب را پر کند و استدلالهای عقل معاش و عقل حسابگر مانع ایمان و اطمینان قلب به خدا و حقایق هستی میشود.
ایمان از مقوله عشق است که با قلب سروکار دارد. عشق وارد قلبی میشود که از منیّت و نفسانیات خالی باشد. وقتی نفسانیات و خودخواهی از قلبی بیرون میرود دیگر «نفسی» و «خودی» وجود ندارد که بخواهد استدلال کند، دودوتا چهارتا کند، چیزی را قبول کند یا رد کند؛ منفعت و رضایت محبوب، منفعت و رضایت محبّ میشود، دوگانگی و جدایی از بین رفته و دیگر چیزی به اسم «من» و «او» وجود ندارد. بین مغز و قلب دیگر فاصلهای نیست. مغز و قلب و محبوب همه یکی شدهاند، درواقع عاشق و معشوق به وحدت رسیدهاند و لذا محبّ هر کار که برای محبوب میکند درواقع برای خودش دارد انجام میدهد و بنابراین نه تنها که سخت نیست، خیلی هم راحت و لذتبخش است.
چرا علم بهراحتی حاصل میشود اما ایمان چنین آسان حاصل نمیشود؟!
علم توسط مغز تحصیل میشود اما مرکز ایمان قلب است. با ورود هر انسانی به این جهان، قلبش به مقتضای جهانِ مادّه، با مادیات و مظاهر آن انس میگیرد، به آنها تعلق پیدا میکند و پر از محبت دنیا میشود که این امر در ابتدا برای ایجاد هویت و استقلال و حفظ حیات الزامی هست؛ اما این وابستگی و به قولی «همانیدگی» با ماده باید حدی داشته باشد و یکجا متوقف شود تا دوباره جا برای معنویات و حقایق متعالی خالی شود و انسان دیگر بار به زندگی واقعی وصل شود، به خدا، به کمال مطلق. لذا انسان باید هرچه زودتر قلبش را از محبت و دوستی چیزهای «فانی» و مادی خالی کند تا معانی و چیزهای «باقی» در آن قرار گیرد و قلب پر از نور خدا شود.
این همه عرفا گفتهاند: «انسان» حجاب خود است؛ «تو خود حجاب خودی از میان برخیز» همین است. منیّت انسان و نفس انسان بزرگترین حجاب بین او و خداست، بین او و حقیقت است، بین او و انسانیت است. این منیت که حذف شد، انسان در فضای یکتایی قرار میگیرد، با خدا یکی میشود و دیگر خداست که بروز میکند و خداست که در گفتار و رفتار ما متجلی میشود؛ لذا این انسان با هستی و همه مخلوقات خدا یکی میشود و مظهر صفات خدا، فراوانی، مهربانی و خیرخواهی برای همه میگردد.
انسانها به علت منیّتهایی که در دل خود دارند در تعارض و تقابل باهم هستند و برای یکدیگر درد و رنج ایجاد میکنند؛ اما وقتی خداوندِ یکتا به جای منیّتها در قلبها جای گرفت، آدمیان به وحدت میرسند، به زندگی واقعی وصل میشوند و من واقعی آنها که از جنس خدا و یکتایی است بروز می کند؛ لذا از کثرت و تعارض و درد و رنج رها می شوند.
هدف از کسب علم و دانش، پیشرفتها و برنامههای تربیتی، سعادت و رسیدن انسان به کمال است. برای این است که انسان خدایی شود، مظهر صفات خدا شود، اجازه بدهد حضرت حق حاکم باشد، دانایی، نیکی و محبت حاکم باشد وگرنه حجاب روی حجاب است؛ علم، دانش، ثروت، قدرت و موقعیتی که سبب دوری از خدا و مانع حاکمیت خدا شود، مانع به کرسی نشستن حق شود، به چه دردی میخورد؟ آیا جز درد و رنج چیزی برای بشر به ارمغان خواهد آورد؟
«مسلمان» بودن و باور به حقانیت دین اسلام یک مساله ذهنی است؛ اما «ایمان» امری قلبی است که منشأ گفتار و رفتار نیک و سبب عمل صالح میشود.
ایمان یکی از لشکریان عقل است، کسی که صاحب عقل و خرد خدایی است (نه عقل معاش و حسابگر) سعادت و جاودانگی خود را در نظر میگیرد، مادیات و نفسانیات را حاکم وجود خود نمیکند بلکه قلب چنین شخصی پر میشود از ایمان به خدا، پر میشود از معنا و از چیزهای باقی و ماندگار.
در خانهی آب و گل بی توست خراب این دل
یا خانه در آ جانا یا خانه بپردازم