خوبان جهان مظهر خلّاقیت خدایی و آبادانی هستند
برنامه گنج حضور قسمت دوم
وقتی ما از گذشته و آینده، از افکار منِ ذهنی، از باورها، از بتهای خودساخته و از نقشهایی که برای خودساختهایم آزاد میشویم، زندگی این لحظه را درک و به حضور خداوند زنده میشویم، خلاق میشویم و انرژیای که گرفتهایم در دنیا پخش میکنیم و سبب شادی و عشق در همهجا میشویم.
کسی که به گنجِ حضور رسیده، گوشهنشین نمیشود، در خود فرو نمیرود، بلکه منشأ فعالیت و تلاش و کوشش میشود که این انرژیای که گرفته به دیگران هم برساند.
مولانا که خود گنج حضور خداوند را درک کرده است، این حضور و همرنگ شدنِ عاشق و معشوق را برای همه میخواهد و از دیگران میخواهد که به این مسئله توجه کنند، چراکه اصلِ ما زندگی و از جنس خدا بودن است، انرژی و خلاقیت است.
برانید، برانید که تا باز نمانید
بدانید، بدانید که در عین عیانید
یعنی تلاش کنید، یک کاری بکنید که عقب نمانید، نه در رقابت با دیگران و چیزهای فانی، بلکه از آنچه که از یک انسان به حضور رسیده انتظار میرود، تلاش کنید تا از فرصت عمر استفاده کنید و عقب نمانید.
شما در عین ظهور هستید فقط باید حرکت کنید، نگویید کار مشکل و مسیر سخت است و کاری نمیشود کرد. همین که به گنج حضور خداوند زنده شدهاید، شما بروز و ظهور دارید و دیده میشوید و میتوانید کار کنید، پس باید حرکت کنید.
بتازید، بتازید که چالاک سوارید
بنازید، بنازید که خوبان جهانید
یعنی به سرعت حرکت کنید، زیرا انرژی که هر لحظه به ما وارد میشود چالاکسوار است. به خودتان افتخار کنید که شما جزء خوبان جهان هستید، خلاق هستید و انرژی از شما در دنیا منتشر میشود.
برخلاف بینشی که میگوید انسان مفلوک و نیازمند بیرون است این بینش میگوید هرچه آن یار دارد تو هم داری. به خاطر همین میگوید:
چه دارید، چه دارید که آن یار ندارد
بیارید، بیارید در این گوش بخوانید
فرق تو با یار این است که او منِ ذهنی ندارد، «من» و منیت ندارد، این من تقلبی که ما فکر میکنیم هستیم او ندارد، تو اگر این منیت را رها کنی میشوی عین او. تو در گوش من و من در گوش تو بخوانیم که هرچه یار دارد ما هم داریم.
پرندوش، پرندوش خرابات چه سان بُد؟
بگویید، بگویید اگر مست شبانید
تو بگو دیشب در خرابات چه خبر بود، خرابات فضای لامکان هست، گنج حضور است، فضای زنده این لحظه است. تو که به حضور خداوند زنده شدی، به زبان او حرف بزن.
تو که دیشب از آن شراب خوردهای بگو چگونه بود؟ آنها «من» داشتند؟ اگر آن شراب را دیشب خوردهای بگو آنجا چه جوری بود پر از انرژی و خلاقیت بود؟ من نبود و سادگی بود؟ پر از آرامش، پر از عشق بود؟ پر از وحدت بود؟ تو یادت هست اینها را؟
شرابیست، شرابیست خدا را پنهانی
که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید
شرابی در هستی هست که پنهانی است و دیده نمیشود، نه از جنس این شرابهای انگور. شرابی که همه خلقت، همه کهکشانها و همه ما جرعهای از آن هستیم، این شراب خدایی است.
دوم بار، دوم بار چو یک جرعه بریزد
ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید
یک بار ساقی این شراب را به خورد ما داده و در جان ما ریخته است و ما بهصورت انسان درآمدهایم، قدرت انتخاب و اراده آزاد پیدا کردهایم، ولی ما در ذهن خود ماندهایم و در ذهن زندگی میکنیم، فرق ما با حیوان همین است که ما با انتخاب و آگاهانه میتوانیم بار دوم از این شراب بنوشیم و از ذهن متولد شویم و از سلطه افکار رها شویم، زنده به حضور شویم و انرژی زندگی در ما آزاد شود، خلاق شویم، خلاقیتی آگاهانه، که هستیِ کل بهوسیله ما انجام میدهد.
گشادست، گشادست سر خابیه امروز
کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید
همین الان معشوق عرفانی دارد شراب میریزد، سبوها و کدوها (که در قدیم بهعنوان سبوی شراب استفاده میکردند) را برای گرفتن این شراب سوی خمخانه ببرید، این شراب را در ظرف همه میریزند.
صلا گفت، صلا گفت کنون فالق اصباح
سبک روح کند راح اگر سست و گرانید
گشاینده صبح صلا داد و دعوت همگانی کرد، همه را دعوت کرد که از این شراب بخورند و از تاریکی ذهن بیرون بیایند و ذهن و دلشان به صبح روشن شود. خداوند هر لحظه با دمیدن در روح و جان ما، نوید روشنایی میدهد مثل دمیدن صبح که تاریکی شب را با روشنایی روز میگشاید.
اگر سست و تنبل شدی و نمیتوانی حرکت کنی، این شراب سبب سبکروحی و پرواز تو میشود، اگر از این شراب بخوری موانع از بین میروند و افکار نومیدی، خمودگی، افسردگی، آن افکاری که میگفت نمیشود! اگر اینطور شود چکار کنیم؟ اگر اینجور شود کار پیش نمیرود! از بین میروند.
رسیدند، رسیدند رسولان نهانی
درآرید، درآرید برونشان ننشانید
این پیامبران نهانی همین لحظه بهصورت انرژی و خلاقیت رسیدند، رسولان نهانی بهصورت جان و روح در ما دمیده میشوند که اگر اجازه بدهیم از طریق ما بروز پیدا کنند خلاق میشویم، ولی ما آنها را از وجود خود بیرون میکنیم با ستیزه و مقاومت در مقابل این لحظه، با اعتراض و قضاوت این لحظه، با همهویت شدن با رویداد این لحظه ما نمیگذاریم انرژی آنها در ما فعال شود، باید سکوت کنیم و بگذاریم این انرژیها در ما کار کنند.
دریغا و دریغا که در این خانه نگنجد
که ایشان همه کانند، شما بند مکانید
حیف، حیف، که این انرژی در منِ ذهنی شما جا نمیشود. ما یک فرمول درست کردهایم از زندگی و در ذهن گذاشتهایم و جا برای این رسولان نیست و در ذهن ما نمیگنجند چون آنها از جنس طلا و کان هستند و ما از جنس مکانیم و میخواهیم باورهایی که درست کردهایم آنجا بگذاریم. هرچه که مخالف این باورهاست با او ستیزه میکنیم، نقشهایی از خود درست کردهایم و همه فکرمان این است که این نقشها را توسعه بدهیم.
مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید
که اینها همه جانند و شما سخره نانید
مبادا، مبادا که دنبال باورها و افکار مندار خودتان بروید، این افکار سخره نانند، یعنی اگر مرتب دنبال این باشیم که چقدر پول دربیاوریم، چقدر خانه را بزرگتر کنیم، ما در تصرف این چیزها هستیم، اگر ما زیاد از چیزی دفاع کنیم، یعنی در تصرف او هستیم، مسخره او هستیم و او مارا بازی میدهد.
اما آن رسولان از جنس جان هستند و هرلحظه در وجود ما دمیده میشوند.
در وجود آدمی جان و روان
می رسد از غیب چون آب روان
بکوشید، بکوشید که تا جان شود این تن
نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید
اگر قبول دارید که نانی که میخوریم تن میشود، گوشت و استخوان میشود، میتوانیم قبول کنیم که تن هم میتواند جان شود، اگر جان تن را بخورد تن هم جان میشود، اما فعلاً ما تن هستیم و هم هویت با باورهایی که درست کردهایم. اگر این تن نابود شود میترسیم. ما هم فیزیک بدن داریم، همفکر داریم، هم جان داریم. پس باید تبدیلش به جانکنیم که راهش را هم نشان میدهد.
زهی عشق، زهی عشق که بس سخته کمان است
درآن دست و درآن شست شما تیر مکانید
این عشق تیرانداز ماهری است، تو حرف نزن بگذار تمام وجودت جسم و فکرو هیجانت در دست عشق باشد و از این تیر وکمان رها شود، یعنی تسلیم شو و این لحظه را بپذیر، بگذار عشق از طرف تو حرف بزند و سخنانت از طریق عشق پرتاب شود. آیا ما اجازه میدهیم سخنانمان از طریق عشق انداخته شود یا خودمان مرتب تیر میاندازیم با من ذهنی؟
سماعیست، سماعیست از آن سوی که سو نیست
عروسی همه آنجاست شما طبل زنانید
از سویی که سو نیست، یعنی جاییکه از ذهن خارج میشویم و در فضای این لحظه قرارمیگیریم که سو ندارد، جهت ندارد، همهاش زندگی است، حضور خداست، خلاقیت و شادی است، زندگی و خدا جهت ندارند.
ولله المشرق والمغرب فاینما تولو فثم وجه الله ان الله واسع علیم.
مشرق و مغرب از آن خداست پس هر طرف رو کنید به سمت خدا رو کردهاید.
درحالیکه شما فقط طبل میزنید و مرتب حرف میزنید، از آن سما و عروسی چیزی منتفع نمیشوید. شما مرتب حرف میزنید اگر من ذهنی خاموش شود، خدا و عشق میتواند در ما کار کند.
خموشید، خموشید، خموشانه بنوشید
بپوشید، بپوشید شما گنج نهانید
خاموش باشید، خاموش باشید، درون شما گنج نهانی است که اگر ذهن را خاموشکنید از آن شراب میخورید، همان شرابی که شما و بقیه دنیا از آن هستید.
گنج نهان را بپوشانید، دیو من ذهنی این گنج را میدزدد و میبرد، چه جوری؟ با جدی گرفتن فکرهایمان، با باورهایی که ساختهایم، با قضاوتهایی که میکنیم، از گنج غافل شده و دیو من ذهنی راحت آن را میدزدد. با خاموش شدن میتوان گنج را پوشاند تا وجود ما را دیو نبرد. مولانا ما را باشندهای میداند که دائم انرژی و خلاقیت از او جاری میشود که اگر حرف نزنیم، عشق حرف میزند و انرژی و خلاقیت ما بر باد نمیرود. اگر هم هویت با باورهای بیرونشدیم، باشنده مفلوکی هستیم که این گنج را باورهای بیرونی میبرند.
به دیدار نهانید، به آثار عیانید
پدید و نپدیدید که چون جوهر جانید
ما فعلاً فقط از فرم وجسممان آگاهیم، ما هم عیان وهم نهانیم، هم جسم وهم روانیم، جوهر جان ما دیده نمیشود ولی آثارش دیده میشوند، تجلی عشق وقتی است که هم در قسمت مادی وهم معنوی ما تواما، متجلی شود، آنوقت این عشق همهچیز را به رقص درمیآورد.
چو عقلید و چوعقلید هزاران ویکی چیز
پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید
شما مثل عقل هستید که یکچیز هست اما در هرچه خرد باشد وجود دارد، یکچیز هست ولی در هزار چیز بکار رفته است. شما مثل خورشید روان در این خانههای جسم میدرخشید و حرکت میکنید. این شراب در وجود ما بهصورت نور، خورشید روان دارد حرکت میکند، ولی ما با ستیزه جلو آن را گرفتهایم، بهمحض اینکه تسلیم شویم و اجازه بدهیم این رسولان نهانی در وجود ما بروز وظهورپیدا کنند شیرینی آن را در تن هم احساس میکنیم و آنوقت وجود ما بحری میشود که همهچیز در آن میگنجد و همه گوناگونیها را در خود جا میدهد، ودیگرازترس تنگی جا گریبان خود را پاره نمیکنیم.
در این بحر، در این بحر همهچیز بگنجد
مترسید، مترسید گریبان مدرانید
اگرهمه انسانها به این فضای حضور زنده میشدند، تمام باورهای عالم در این بحر جا میشد، ما میترسیم چون بایک سیستم فکری عجین شده و فکرمیکنیم هر سیستم فکری دیگری ما را تهدید میکند و بر ضد ما هست، و وقتی آن سیستم هست ما به چشم نمیآییم، چون بر اساس فکرهایمان “من” درست کردهایم و هرچه دیگران بیشتر باورهای ما را قبول کنند این “من” بزرگتر میشود. درصورتیکه در دریا همهچیز جا میشود، همه گوناگونیها، و این خیلی زیباست. تفاوتها زیباست، اگر همه مثل من میشدند دنیا خیلی یکنواخت میشد، ما تلاش میکنیم که همه را شبیه خودمان کنیم، چرا ما به این فضا وصل نشویم تا همه گوناگونیها در آن جا داشته باشند و زیباییهای خود را نشان دهند و ما از آنها فیض ببریم؟
دهان بست، دهان بست از این شرح دل من
که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید
این دل مولانا بود که صحبت میکرد، یعنی عشق صحبت میکرد و مولانا تیر و کمانی بود در دست عشق، اینها پیغامهای نهانی بود که توسط عشق پرتاب میشد. دل من دهانش را میبندد تا شما گیج نشوید و به شگفتی نیفتید. ولی چه خوب است که ما درشگفتی بمانیم وانگشت به دهان که عجب زندگی اینقدر وسیع است، زندگی میخواهد از من انسان خودش را بروز بدهد. پس من هم میتوانم خلاق باشم، من هم میتوانم جهان را آباد کنم، من پایگاه شکوفایی نیروی خلاق ایزدی باشم.