نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد
گنج حضور آقای پرویز شهبازی برنامه شماره یک
بسیاری از مفاهیم عرفانی که توسط قرآن و بزرگان دین برای بشر بازگو شده است گاهی توسط عرفا رمزگشایی میشود، این سالکان طریق حقیقت گاه به لایههایی از عمق این معارف میرسند و گوهرهایی از این بحر صید میکنند که وقتی بیان میکنند آنچنان به جان شنونده مینشیند که مثل خود آنها سرشار از عشق و معنا شده و ناخودآگاه زمزمه میکند: «جانا سخن از زبان ما میگویی» حقایق و معارفی که آدمیان با فطرت خود به آنها آگاه هستند و آنها را تأیید میکنند.
بزرگان علم و ادب و عرفا و حکمای پارسی ازجمله حافظ، عطار و بهویژه مولانا با اشعار و نوشتههای خود دست آدمی را میگیرند و او را از عالم خاکی بالا میبرند و درهای ملکوت را به رویش میگشایند و مرتب به او یادآوری میکنند که تو از عالم بالا هستی، اگرچه چند روزی اینجا هستی، اما جایگاه تو و ارزش تو این دنیای فانی و بیارزش نیست.
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک / دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
پس مواظب باش و بکوش که اگر دنبال آرامش، جاودانگی و کمال هستی دنیای ماده نیست که تو را به کمال میرساند، بلکه از جنس خدا شدن و از جنس معنا شدن است که آدمی را جاودانه میکند. کمال، جاودانگی، بزرگی و خوشبختی از جنس ماده نیستند، ماده فناپذیر است، پس باید در عالم معنا دنبال آنها گشت.
جان که از عالم علوی است یقین میدانم / رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
منشأ آرامش واقعی هر انسانی در درون خودش است، در تکتک سلولهای ما زندگی و آرامش موج میزند، اما گرفتاریهای ناشی از نفس مانع فهمیدن این مسئله شده است. نفس یعنی منِ ذهنی که هرلحظه هزاران فکر میکند و آدمی را مشغول چیزهای فانی میکند، ذهن ما مرتب یا به گذشته و یا به آینده فکر میکند و نمیگذارد آرامش ناشی از زندگی را در لحظه حال در درون احساس کنیم. اگر لحظه حال را درک کنیم، به زندگی وصل و به شادی درونی و آرامش این لحظه که خدایی است زنده میشویم.
هست هوشیاری زیاد مامضی / ماضی و مستقبلت پرده خدا
مولانا میفرماید که ما از گذشتهمان (مامضی) هویت میگیریم و کسی که از گذشته هویت گرفت مسلماً از آینده هم هویت میخواهد و این هم هویتشدگی با گذشته و آینده سبب میشود لحظه حال را که لحظه وصل به زندگی و خدا هست از دست بدهیم، لذا برای حس آرامش خدایی، باید ذهن را از گذشته و آینده خالی کرد تا به آرامش رسید.
آتش اندر زن بهر دو تا بکی / پُر گره باشی از این هر دو چو نی
تا گره با نِی بود همراز نیست / همنشین آن لب و آواز نیست
گذشته و آینده را آتش بزن، تا کی میخواهی مثل نی پُر گره باشی و زندگی در تو جریان نیابد. نی باید توخالی باشد و گره نداشته باشد تا نایی (نی زن) بتواند در آن بزند، همینطور ما هم باید از گرههای گذشته و آینده خالی شویم تا نایی (خدا) هرلحظه در ما بزند و ما به حضورش زنده و تازه شویم. به خاطر همین گرهها و در گذشته و آینده بودن، ما گرفتار تعارض، غم و غصه میشویم و تعادل در زندگی نداریم. وقتی گذشته و آینده را رها کردیم؛ از فکرهای آنها هم که ما و آرامش ما را میبلعد، آزاد و رها میشویم و به خدا و به آرامش این لحظه وصل میشویم.
برای رسیدن به این مرحله باید ناظر فکرهایمان باشیم، نه اینکه در آنها گم شویم. وقتی اتفاق بدی میافتد، فوری انواع فکرها به سراغ ما میآید و دچار خشم و ترس میشویم و بلافاصله واکنش نشان میدهیم؛ ولی اگر ناظر فکرهایمان شدیم، از بیرون به آنها نگاه کردیم، دیگر این افکار نمیتواند سبب واکنشهای فوری و ناصحیح شوند. در اتفاقات با صبر و تسلط بر خود است که به حضور خدا وصل میشویم و عقل بهتر کار میکند و ما میتوانیم راهحل پیدا کنیم.
اقبال لاهوری در شعر «میلاد انسان» بسیار زیبا خصوصیات انسان واقعی را بیان کرده است:
نعره زد عشق که خونینجگری پیدا شد / حُسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور / خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد
انسان موجودی است مختار که پس از خلقت بسیاری از مخلوقات بیاختیار، آفریده شد. موجودی که هم اختیار دارد و هم قدرت انتخاب؛ با خلقت انسان، معانی عشق، زیبایی، خلاقیت، آرزو، خود زندگی به وجد آمدند.
عشق از شادی نعره میزند که موجودی پدید آمد که میتواند عشق را تجربه کند. عشق نیروی زندگیست که در تمام ذرات عالم تپش میکند؛ در انسان، حیوان، نبات و سنگ. انسان با درک چنین عشقی، با تمام موجودات عالم یکی میشود و همه عالم را دوست خواهد داشت. این عشق با عشق منِ ذهنی فرق دارد که وقتی انسانی میخواهد دیگری را دوست داشته باشد از پشتِ پرده دهها قضاوت صورت میگیرد.
از نظر اقبال، انسان موجودی است که میتواند این یکی بودن، و این وحدت در عالم را حس کند.
زیبایی از فرط شادی به خود لرزید که موجودی پیدا شد که میتواند زیبایی را حس کند. انسان موجودی است که میتواند زیبایی را حس و تجربه کند. اما اگر منِ ذهنی و پردهپندار موقع دیدن یک گل فعال شود، بهجای لذت بردن و درک زیبایی آن شروع میکند به گفتن از گذشته و آینده که این گل را من قبلاً دیدهام، اسمش این است، محل رویشش فلان جاست و مشخصات خود گل و گلبرگها و… ولی حس زیبایی واقعی را انسانی درک میکند که وارد ذهن نشود؛ معانی مثل عشق، زیبایی و خلاقیت را فقط با زندهبودن این لحظه و یکی بودن با عالم میتوانیم تجربه کنیم نه با گذشته و آینده.
فطرت شگفتزده شد وقتیکه دید از مواد اولیه آهن، خاک و… موجودی پیدا شد که میتواند خود را بنگرد، بشکند و دوباره بسازد.
از مخلوقات قبلی کسی نبود که بتواند خود را بشکند و از اول بسازد، به عبارتی انسان قدرت تفکر و قدرت انتخاب دارد و میتواند با انتخابهایش خودش را تغییر دهد. اما اکثراً این قدرت تفکر محدودشده به افکار منِ ذهنی و تکراری و کلیشهای و بت ساختن از خود و در افکار گذشته و آینده غرق شدن. اگر به فکرهایمان نگاه کنیم، متوجه میشویم که «ما» خالق فکرهایمان هستیم، میبینیم که مرتب فکر میسازیم و از فکرهایمان «خود» میسازیم. اشتباهی که همه کردیم این است که مرتب از فکرهایمان خود ساختیم و بهجای آنکه آن را بشکنیم، به آن چسبیدیم و آن را خودمان فرض کردهایم.
اگر از این فکرها منفصل شویم و بیاییم بیرون، میتوانیم هم ناظر فکرهایمان باشیم و هم خودمان را که از جنس فکر نیستیم، ببینیم؛ این حضور خود واقعی ماست. ما نباید این فکرها را جدی بگیریم، این «خود» را که زاییده فکر خودمان هست نباید جدی بگیریم، چون خودمان یکچیز دیگر است. وقتی خودمان را از چنگال فکرها گرفتیم، هوشیاری خود را آزاد کردیم، اتفاق عجیبی میافتد و ما از گذشته و آینده جمع میشویم و میشویم «حضور این لحظه» که زندگی و شادی و آرامش را درک میکند و به خدا وصل میشود و فکری که میکند دیگر مربوط به چیزهای تکراری و اشتباه نیست، مربوط به گذشته و آینده نیست بلکه از جنس خِرَد واقعی و از جنس خدا و زندگی هست و سبب رشد و کمال انسان میشود.
مولوی:
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم / وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح در آمیزم / چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری / یا آنکه کنی ویران هر خانه که میسازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل / یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
آیا ما همه نقشهایی که هرلحظه از خود تولید میکنیم، در پیش جمال و کمال مطلق در آتش میاندازیم تا ذوب شوند و از بین بروند؟ یا به آنها میچسبیم و راه بهتر شدن، رشد و کمال را بر خود میبندیم. وضعیت فعلی بشر «گمشده در فکر» است و این مخالف انسان خودگرِ خودشکن است؛ یا باید خودمان این بتها را بشکنیم و به حضور او زنده شویم تا به کمال برسیم یا خود او مرتب نقشهای خودساخته ما را خواهد شکست تا هوشیار و به حضورش زنده شویم.